براو ببخشایید
بر او که گاه گاه پیوند دردناک وجودش را با آبهای راکد
وحفره های خالی از یاد می برد
وابلهانه می پندارد که حق زیستن دارد...!!!
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد...
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحوراست زیرا که ریشه های هستی بارآورش
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور اورا با ضربه های موذی حسرت در کنج سینه اش
متورم می سازند...
اندکی بدی در نهادِ تو...
اندکی بدی در نهادِ من...
اندکی بدی در نهادِ ما...
..لعنتِ جاودانه بر تبارِ انسان فرود می آید....
آبریزی کوچک به هر سراچه...
هر چند که خلوتگاهِ عشقی باشد...
شهر را از برای آنکه به گنداب در نشیند کفایت است...