۱/۱۰/۱۳۶۶----۲۲/۱۲/۱۹۸۷----و من قدم به عرصه ی هستی نهادم...

 

 

 

خدا مشتی خاک را برگرفت .می خواست لیلی را بسازد... 

از خود در او دمید. 

و لیلی پیش از آنکه با خبر شود...عاشق شد.  

سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. 

لیلی باید عاشق باشد.زیرا خداوند در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد...عاشق می شود. 

لیلی نام تمام دختران زمین است؛نام دیگر انسان. 

 خدا گفت: 

به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.

آزمون تان تنها همین است: 

 

عشق... 

 

و هر که عاشق تر آمد...نزدیک تر است..

 پس نزدیک تر آیید... 

نزدیک تر... 

. 

عشق کمند من است 

.کمندی که شما را پیش من می آورد. 

کمندم را بگیرید. 

 

و لیلی کمند خدا را گرفت. 

 

خدا گفت:عشق...  

فرصت گفتگو است.  

گفتگو با من. 

 

 با من گفتگو کنید. 

 

 

فروغ...

 

 

 

براو ببخشایید 

 

 بر او که گاه گاه پیوند دردناک وجودش را با آبهای راکد  

 وحفره های خالی از یاد می برد 

 وابلهانه می پندارد که حق زیستن دارد...!!! 

 

بر او ببخشایید 

 

بر او که از درون متلاشی ست 

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد...  

 

بر او ببخشایید 

 

بر او ببخشایید 

 

زیرا که مسحوراست زیرا که ریشه های هستی بارآورش  

در خاک های غربت او نقب می زنند  

و قلب زودباور اورا با ضربه های موذی حسرت در کنج سینه اش  

متورم می سازند...