تنها او می داند...

 

 

تا چشم کار می کرد سوز بود و سرما... 

وپیرزنی که وسوسه باد وحشی و داستان عشق بازی هایش 

با شاخه های لخت را...  

خوب می فهمید... 

آخرین حرف من این است  

 زمینی نشوید ...! 

.

.

.

 خدایا ؟! بگذار من تا ابد *سر به هوایت باشم ... 

.

.

آمین ! ! ! 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
efs یکشنبه 4 اسفند 1387 ساعت 14:17 http://www.efs.pib.ir

سلام دوست خوبم وب خوبی داری برات ارزو میکنم موفق بشی و میدونم که موفق میشی
راستی اگه دوست داشتی به ما هم
ما بهترین نیستیم و اولین هم نیستیم ولی بهترین ها را برای شما گرد آ وری کرده ایم

ahIrU دوشنبه 5 اسفند 1387 ساعت 03:59

چه جالب.....!!
درک کردن حتی رو شاخه لختم جواب میده!!!
به امبد سر به هوایش بودن.....!;)

دختر نارنج و ترنج دوشنبه 5 اسفند 1387 ساعت 14:23 http://toranjbanoo.blogsky.com

سلام شکوفه عزیزم،
خوبی؟
چقدر قشنگ بود حرفات.. و چقدر به دلم نشست...
شاد باشی عزیزم و پاینده.

مرسی لطف دارین شما...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد