مرگ تدریجی یک رویا...

 

 

 

به اندازه ی تخته ی تو،به قدر برش ساتورت،به کش آمدن و قطعه قطعه شدنم ایمان دارم...

به اینکه میتوانی و میتوانم.

به تحمل،به مدارا،به عادت.به پذیرش مکرر قواعدت بی هیچ آداب و ترتیبی.

به طی شب و روزی که نقابش افتاده و می شود بوسیدش!

به حقیقت روزی روزگاری رفاه و صفا و باورهای جیبی و جورابی صاف و شفاف!

می دانم که دوستت را رها می کنی فقط به خاطر اینکه انرژی مثبتش تمام شده، می دانم که فکر می کنی حق انتخاب داری و این از مناسبات روابط مدرن است

 

اما باور کن که روابط تنها در عصر جاهلیت به این شکل بوده و آن دوره ای که تنها گرز چوبین و پایین پوش پوستین مد روز بوده اند و آدمیان به غار می رفتندو تاریخ هنوز نگاشته نشده بود. 

 

تنها شکل و شمایل علایق است که مدرن شده است.اینکه آدم مثل کارت سوخت باشد،شارژ شخصی تمام شود و اینکه شارژ انسانی گم شود. 

تو خیال کن که در عصر جاهلیت هم کارت سوخت معاوضه می شد و یا در دوران پیش از تاریخ هم کسی گرز به دست،به دنبال شارژش می گشت! 

 

اما باز هم حق با توست اگر بگویی این روزها همه چیز سریع،خلاصه و موجز شده است. 

 

باور را می شود مثل یک ریسه ی کوچک دور سر بست و همایش برگزار کرد و جشن شعور یک هفته ای گرفت.عقیده را میشود مثل جورابی سر کشید تا شمیم مطبوع عصر حجر را با مغز مهربان کنی و تقریبا چند روزی بتوانی چهره ات را پنهان کنی تا شاید بانکی پیدا شود برای دستبرد،شارژی مهیا شود برای اشتراک... 

 

چه خوش بین بود یغما گل رویی که جوراب را نقاب می دید و تقاضای حقیرانه ی انرژی گرفتن را نقش آفرینی و بازیگری. 

 

که تو حتی به اندازه ی یک آدامس هم برای قالب تازه ات وقت نمی گذاری... 

 

ببخشید که می نویسم"تو"،شما آزادی و حق انتخاب داری که این تو را دیگری فرض کنی و حتی من را هم می توانی جور دیگری ببینی.یک بی درد غرغروی لفاظ...شماره ی ثبت شده در پرونده ای که ناچار است عادت کند به ماندن.ماندن و"به تماشا نشستن ...عمر را که چه شاهانه می گذرد...به شهری که در آن ریا را پنهان نمی کنندو صداقت هم شهریان تنها در همین است... 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
هژیر جمعه 22 آبان 1388 ساعت 13:03 http://mobtadi.blogfa.com

مثل همیشه متنی زیبا و با مفهوم عمیقی نوشتی.
ولی این متن رو با حضور احساسات قوی تری نسبت به گذشته نوشتی

سلام!!!
آره
دقیقا...
خیلی قوی تر...


وبلاگ درست کردی ی ی ؟!
یا همونه که بستیش؟
مباااااارکه!!!

فرشید جمعه 22 آبان 1388 ساعت 14:08

سلام
خوندمش، قشنگ بود ها! با اینکه اصلا شعور فهمیدن متن های ادبی (و ایضا شعر) رو ندارم ولی بطرز عجیبی خوندمش و لذت بردم :)

راستی، اینو شاید هیچوقت نگفتم ولی وبلاگت رو خیلی دوست دارم، آرامش بخشه ... :)

مرسی فرشید جان
همون طور که من هم از مطالب شما لذت می برم...
ممنونم:D

دختر نارنج و ترنج یکشنبه 24 آبان 1388 ساعت 16:36

سلام شکوفه جون
رنگ و روی نوشته هات تفاوت داره با قدیم تر ها.. دوست دارم نوشتنت رو اما به نظرم می رسه که یه بوهای غریبی میاد!!!
به خاطر کامنتت هم ممنون... بالاخره مجبور شدم باز به قرص روی پناه بیارم. کاری نمی شد کرد.. مرسی!

...
خواهش می کنم.

ایلیا دوشنبه 25 آبان 1388 ساعت 14:09 http://www.ezzat-dargahi.blogfa.com

سلام مهربون دلم برات تنگ شده

نظر لطف شماست استاد درگاهی
ممنون از حضورتون

صبا دوشنبه 14 دی 1388 ساعت 23:53 http://www.baran6869.blogfa.com



هر کس ، عاشق شد

عاشق نیست ؛

هر کس ، عاشق ماند

عاشق است.

افسوس که دیر فهمیدم

ولی هنوز ، مفهوم عشق را نفهمیدم.به منم سر بزن
شکوفه ی عزیزم

درد داره صبا جان...
درد داره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد