پروردگارا...!
من از سرمای زمستان و
بی برگی پاییز می ترسم
کمکم کن
کمکم کن تا گرمای تابستان و سبزی بهار را
همین حالا ذخیره کنم
.
.
.
کمکم کن...
گوش دادم...
در خیابان وحشت زده ی تاریک
یک نفر گویی
قلبش را مثل حجمی فاسد زیر پا له کرد...
در خیابان وحشت زده ی تاریک
یک ستاره ترکید
گوش دادم...
نبضم از طغیان خون متورم بود
وتنم...
تنم از وسوسه ی متلاشی گشتن
داشتم با همه ی جنبش هایم مثل آبی راکد
ته نشین میشدم
آرام
آرام...